خال مشکين بر گلستان مي زني

شاعر : عطار

دل همي سوزي و بر جان مي زنيخال مشکين بر گلستان مي زني
هر زمان فال دگرسان مي زنيبر بياض برگ گل عمر مرا
زلف را بر يکدگر زان مي زنيصيد خواهي کرد دلها را به زلف
آتش اندر آب حيوان مي زنيزان دو لعل آتشين آبدار
کز سر کين تير مژگان مي زنياز لبت يک بوسه نتوان زد به تير
چون بکشتي الحق آسان مي زنيگفته‌اي ايمانت را راهي زنم
تا تو راي عهد و پيمان مي زنيدر تو پيمان نيست صد عاشق بمرد
تو نفس با او ز هجران مي زنيدامن اندر خون زند عطار زانک